نیایشنیایش، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

خاطرات نیایش

96/6/28

جیگری مامان فدات بشم.خیلی مسیولیت پذیری.قربونت برم.ان شااله موفق باشی.جدیدا سرغذا اصرار می کنی که غذارو خودت بخوری ،امشب که یکخورده غذا تو پیاله ریختم و گذاشتم جلوت ،حالا بماندکه همه رو با قاشق روی زمین میریزی ولی نکته جالب این بود که بعد از خوردن ظرفت رو برای من که داشتم ظرف میشستم آوردی تا بشورم ️ ️ ️ و من از این نکته سنجیت کیف کردم....
28 شهريور 1396

96/6/24

مامانی مهربون قربونت برم عسلی.قشنگم من از دست بابا به خاطر این که نیومد بریم از شما عکس بندازیم ناراحت بودم.بابا داشت از من عذرخواهی میکرد و دستم رو بوسید دیدم شما هم با اوت راه رفتن خاص خودت آروم آروم اومدی و دست من رو بوسیدی.قربونت برم عسلی.
24 شهريور 1396

16/6/96

سلام جیگری باهوش و زرنگم امروز باهم رفتیم واکسن یکسالگیت رو زدیم یکخورده گریه کردی که ستایش گوشهاش روگرفته بود.عزیزم بعدشم رفتیم برای آبجی مانتو خریدیم.عزیزم الان یک حرکت جالبی پیش اومد موبایل بابا زنگ.زد و باباجواب نداد شما هم هی به سمت من و بابا می دویدی و نشان میدادی که گپشی رو.جواب بدیم.قربونت برم که از همه همسنهات جلوتری ...
16 شهريور 1396

1396/5/6

پیش نمایش مطلب شما : سلام جیگر مامان.عشقی خانم فدات بشم.امروز الین قدمهای زندگیت رو برداشتی.البته به اندازه دو.قدم میری و زمین میخوری .عزیزم امیدوارم آغاز قدمهای بزرگ زندگیت باشه.همیشه موفق و موید باشی به همراه خپاهر عزیزت. ️ ️ ️ ️ ️...
6 مرداد 1396

96/4/10

سلام جیگر مامان.چند روزیه که شروع به ایستادن به مدت کوتاه کردی..ولی یک مساله جالب اینه. که وقتی میخوای بلند شی اول گوشی مامان رو برمی داری یکخورده بازی می کنی ،بعد میگیری دستت و بلند میشی.قربون عسلم برم من.جیگر طلا ما هفته پیش بعد عز عید فطر سه روز رفتیم شمال .خیلی بهمون خوش گذشت و لی مساله این بود که همگی حتی شما که تو آب نرفتی آفتاب سوخته شدیم.الان هم از دیروز دچار بیرون روی و تب شدی .منهم به خاطر شما اداره نرفتم.قربونت برم خدا. کنه زودتر خوب شی. ...
10 تير 1396

باز 3/(2)/4/96

جیگر مامان از امروز داری سعی می کنی بلند شی.چند ثانیه روی پاهات می ایستی.فدات بشم.
3 تير 1396

3/4/96

3/4/96 سلام عزیز مامان الان ساعت 12و12 دقیقه است وبه عبارتی دیروز جمعه آش دندوتی شما رو پختیم مبارکت باشه
3 تير 1396

21/3/96

سلام جوجو گل مامانی.فدات بشم الهی.مامانی گلم چند روزه که نه ماهگی شما تموم شده و من مجبور شدم ببه اداره برم.روز اول شما و آبجی رو به اداره بردم وشما توی اداره کاملا به من چسبیده بودی.از روز سه شنبه به اداره رفتم و شما و اآبجی رو پیش پرستارتون خاله پررستو گذاشتم .و خودم بسیار نگران به اداره رفتم .و لحظه به لحطه با خاله در تماس بودیم و نگران شما.ولی خدارو شکر به خاطر بودن آبجی و همکاری شما زیاد بد نبود و و الان دو سه روزه شما رو پیش پرستار گذاشتم.و یکخورده نگرانیم کمتر شده.عزیز دلم امروز یکشنبه بیست و یکم داشتم به شما سوپ میدادم که یک صدایی از دهانت شنیدم ووقتی دستم رو به لثه ات مالیدم سر مرواریدت که از لثه بیرون آمده بودم لمس کردم.قربونت برم ...
21 خرداد 1396

31/2/96

سلام جیگرم امروز یک اتفاق جالب افتاد.شما با دیدن بابا به بغل من پریدی.ما اول دلیلش رو نفهمیدیم.بابا شمارو بغل کرد  ولی باز گریه کردی و من تعجب کردم چون شما پیش بابا گریه نمیکنی.به طور اتفاقی گفتم شاید از تی شرتت که. مشکی است میترسه.بابا رفت پ لباسش رو عوض کرد و شما به بغلش رفتی و خندیدی برای امتحان دوباره لباس مشکیش رو پوشید و شما پریدی بغل من.و برای من جالب بود که از لباس بابا ترسیدی.بعد بابا لباس بیرون رو پوشید و شما خودت رو با گریه به بغلش پرت کردی و خواستی که ببرتت بیرون و الان هم با هم رفتین خرید!البته وقتی من هم مانتو می پوشم گریه میکنی و میخواهی که ببرمت بیرون.عزا گرفتم از هفته دیگه که میخوام برم اداره چیکارت کنم!!؟ 
31 ارديبهشت 1396

11/2/96

سلام عزیزم.خیلی خیلی شیطونی.اون آبجی بیچاره رو نمیذاری مشق بنويسه.تا مياد مشق بنويسه مداد پ دفتر پ کتابش رو برمیداری و پاره می کنی!تمام اصول روانشناسی رو هم زیر سوال بردی آخه میگن تا دو سالگی میشه حواس بچه رو پرت کرد و چیزی که دستش بوده رو بگیری ولی این درمورد شما صادق نیست!مداد آبجی رو برمیداری پ هر اسباب بازی ديگه همدجاش بهت ميديم اصلا جابجا نمی کنی.و گریه می کنی. اصلا نمی تونيم ازت بگیریم.من هم که میبرمت تو اتاق تا با اسباب بازی بازی کنی اصلا یادت نميره و بدو بدو میای پیش آبجی. آبجی امروز در رو بست تا نری ولی شما بلند گریه کردی و اسباب بازی ها هم حواست رو پرت نکرد وقتی ستایش دلش سوخت و در رو باز کرد سریع جوري که انگار از زندان آزاد شدی فر...
11 ارديبهشت 1396