نیایشنیایش، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات نیایش

21/3/96

سلام جوجو گل مامانی.فدات بشم الهی.مامانی گلم چند روزه که نه ماهگی شما تموم شده و من مجبور شدم ببه اداره برم.روز اول شما و آبجی رو به اداره بردم وشما توی اداره کاملا به من چسبیده بودی.از روز سه شنبه به اداره رفتم و شما و اآبجی رو پیش پرستارتون خاله پررستو گذاشتم .و خودم بسیار نگران به اداره رفتم .و لحظه به لحطه با خاله در تماس بودیم و نگران شما.ولی خدارو شکر به خاطر بودن آبجی و همکاری شما زیاد بد نبود و و الان دو سه روزه شما رو پیش پرستار گذاشتم.و یکخورده نگرانیم کمتر شده.عزیز دلم امروز یکشنبه بیست و یکم داشتم به شما سوپ میدادم که یک صدایی از دهانت شنیدم ووقتی دستم رو به لثه ات مالیدم سر مرواریدت که از لثه بیرون آمده بودم لمس کردم.قربونت برم ...
21 خرداد 1396

31/2/96

سلام جیگرم امروز یک اتفاق جالب افتاد.شما با دیدن بابا به بغل من پریدی.ما اول دلیلش رو نفهمیدیم.بابا شمارو بغل کرد  ولی باز گریه کردی و من تعجب کردم چون شما پیش بابا گریه نمیکنی.به طور اتفاقی گفتم شاید از تی شرتت که. مشکی است میترسه.بابا رفت پ لباسش رو عوض کرد و شما به بغلش رفتی و خندیدی برای امتحان دوباره لباس مشکیش رو پوشید و شما پریدی بغل من.و برای من جالب بود که از لباس بابا ترسیدی.بعد بابا لباس بیرون رو پوشید و شما خودت رو با گریه به بغلش پرت کردی و خواستی که ببرتت بیرون و الان هم با هم رفتین خرید!البته وقتی من هم مانتو می پوشم گریه میکنی و میخواهی که ببرمت بیرون.عزا گرفتم از هفته دیگه که میخوام برم اداره چیکارت کنم!!؟ 
31 ارديبهشت 1396

11/2/96

سلام عزیزم.خیلی خیلی شیطونی.اون آبجی بیچاره رو نمیذاری مشق بنويسه.تا مياد مشق بنويسه مداد پ دفتر پ کتابش رو برمیداری و پاره می کنی!تمام اصول روانشناسی رو هم زیر سوال بردی آخه میگن تا دو سالگی میشه حواس بچه رو پرت کرد و چیزی که دستش بوده رو بگیری ولی این درمورد شما صادق نیست!مداد آبجی رو برمیداری پ هر اسباب بازی ديگه همدجاش بهت ميديم اصلا جابجا نمی کنی.و گریه می کنی. اصلا نمی تونيم ازت بگیریم.من هم که میبرمت تو اتاق تا با اسباب بازی بازی کنی اصلا یادت نميره و بدو بدو میای پیش آبجی. آبجی امروز در رو بست تا نری ولی شما بلند گریه کردی و اسباب بازی ها هم حواست رو پرت نکرد وقتی ستایش دلش سوخت و در رو باز کرد سریع جوري که انگار از زندان آزاد شدی فر...
11 ارديبهشت 1396

20/1/96

سلام. خانمي.اولین بهار زندگیت مبارک.امسال عید به اتفاق بابا و آبجی ستایش به زنوزخانه ی خاله مهری و مشهد برای پابوس آقا امام رضا رفتیم.آخه من برای سلامتی شما نذر کرده بودم.این چند روز به ما خیلی خوش گذشت.به غیر از اینکه آبجی کیفش رو توی تاکسی جا گذاشت و مجبور به کارهای خاصی برای گرفتن اون شدیم، همه چیز عالی بود.حالادو تا از کارهای جالبتو مینویسم.یکی اینکه موقع اذان با صدای خودت همخوانی می کنی و صدا در میاری و جیغ میزنی.دوم اینکه دست دسی رو یاد گرفتی و با آهنگها دست میزنی.الان که اينهارو می نویسم آبجی پیش من نشسته وتک تک اونها رو ميخونه.قربون دخترهاي گلم برم.ان شااله همیشه شاد باشید.
20 فروردين 1396

23/12/95

سلام عزیزم،دخترفرزوزرنگ من.عزیزم بگذریم از نشستن و چهاردست و پا راه رفتن و جدیدا استادنت.تازگیها متوجه شدم به طور نا محسوسی حرف میزنی!!!!چندروز پیش وقتی عکسهای کتاب رو نشونت میدادم حس کردم دایناسور رو تکرار کردی!الان هم بعد از اینکه من بابا رو بهت گفتم به صورت بابابابا تکرار کردی قربونت برم خانمم.ان شااله همیشه همیشه و همیشه شما و خواهرت موفق باشید و پله های ترقی رو طی کنید و خوشبخت و عاقبت بخیر باشید.ان شااله.
23 اسفند 1395

15/11/95

سلام مامان گلی.قربون دختر تيزو زبر و زرنگم برم.مامانی الان که داررم این مطالبو می نوبسم ساعت 1نیمه شبه وشما با مصیبت خوابيدي.مامانی سرشام دیدم که داری چهاردست و پا میری ومن خیلی بهت افتخارکردم واز اینکه سریع رشد میکنی خوشحالم ولی اینم بگم که خانم پدر منو درآوردی و شبها هر بیست دقیقه بیدار میشی و گریه مسکنی. من ديگه از شدت بیخوابی حالت تهوع گرفتم ولی باز هم. عاشقتم.
15 بهمن 1395

11/11/95

جيگر طلای مامان امروز پنج ماهت تموم ميشه و شما خیلی از بچه های ديگه جلوتری. هم داری سعی میکنی چهاردست و پا بری هم بشینی.یک نکته جالب که بعضی وقتها شنا میری. گل گلی یک مساله خنده دار که تازه فهمیدیم اينه که شما وقتی بابا از سرکار با لباسهاي بیرون مياد ازش میترسی و گریه می کنی ولی وقتی لباسهاشو عوض می کنه بهش می خندی خیلی بامزه ای.فدات شم مامانی.
11 بهمن 1395